داشتم فکر میکردم کاش کامران هم بود حداقل،ولی کیان رو با خودش برده بود اداره که رفتن من و گریه و زاری هارو نبینه...هنوز یک ساعت از اومدنمون به فرودگاه نمیگذشت ولی من دلم واسشون تنگ شده بود...
بند ساک دستی که برای توی کابین برده بودم روی شونم خیلی دردناک جاخوش کرده بود، تحمل این هشت کیلو برام هشتاد کیلو بود...
جمعه ها برای من توی چند سال اخیر دلگیریشو از دست داده بود، از صبح تا عصر توی سفیر بودم و کلاسهام با فاصله های یک ربع به یک ربع برگزار میشد. اون روز عصر ثمین گفت وایسا تصحیح برگه هام که تموم شد میرسونمت خونه....
شبی که اومدن پیانوی کامران رو ببرن، انگار داشتن بچمون رو ازمون جدا میکردن! فقط کسی که ساز میزنه میفهمه که یه نفر چه حسی نسبت به سازش داره! ولی خب، نگه داشتن پیانو کاملا بی معنی بود....
وقتی رسوندنم خونه و تنها شدم، با پیچ گوشتی جاسازی شده توی چمدون، افتادم به جون در آپارتمان که قفلشو با قفلی که با خودم آورده بودم عوض کنم! حالا احساس امنیت بیشتری داشتم. آخ که چقدر تشنه م بود...
داشتم چک لیست توی ذهنم رو تیک میزدم... خب، امروز به همه کارهام نرسیدم ولی تونستم تخت بگیرم که شب روی زمین نخوابم، با اینکه نزدیکای عصره ولی هنوز کمرم درد میکنه...
کامران قبل اومدن بهم گفته بود کیان از سر دلتنگی رفتارهای عجیب و غریبی نشون میده و من اصلا نمیتونستم تصور کنم این رفتارها چقدر میتونن آزار دهنده باشن!!!
کامیونها و ترانزیتها از کنارم رد میشدن و گرد بارون جاده رو روم اسپری میکردن، من ولی چشمم به تابلوی کالج و زمزمه کنان پیش میرفتم. حدود پنج دقیقه تا مصاحبه م مونده بود که با صحنه ای مواجه شدم که دیگه صبرم رو لبریز کرد!
گرد ظرف های لعابی فیروزه ای رو دونه دونه پاک میکردم و میچیدم روی میز، نفهمیدم کی تموم شد، یه لحظه به خودم اومدم و دیدم کیان تمام سماق هارو ریخته روی زمین و داره سعی میکنه قبل اینکه مامانش از هپروت در بیاد جمعشون کنه...
برای تمام آموزشگاههای منطقه حضوری رزومه برده بودم ، برای تمام کالج های ازمیر رزومه فرستاده بودم، ولی فقط توی یه آموزشگاه معمولی چندتا کلاس داشتم. بد نبود ولی کافی هم نبود!
حدودا ده دقیقه ای میشد که داشتم غذا خوردن آقای مدیر رو تماشا میکردم،نگاهم بهش بود و فکرم جای دیگه!بدون توجه به من سوپ رو از گوشه ی قاشقش هورت میکشید
گوشیم رو نگاه کردم، یه ایمیل تازه رسیده، از کالجی که دو ماه پیش واسشون فیلم ضبط شده ی خودم رو که توش به یه سری سوال باید جواب میدادم فرستاده بودم ، انقدر ازش گذشته بود که تقریبا فراموشش کرده بودم!
همینجوری که در مورد مصاحبه و دموی آخرم حرف می زدم یه شماره ناشناس رو گوشیم دیدم! از کالج زنگ زده بودن. خیلی خونسرد و بی تفاوت صحبت کردم. ولی موقع خداحافظی که خانم میانسال اون ور خط بهم گفت